Friday, November 19, 2010

در آستانه 16 آذر - خشم اصيل

يادش به خير! چه دوراني بود دوران طلايي مطبوعات در دولت اصلاحات. جامعه، توس، خرداد، صبح امروز و ...!؟
در آن روزهاي سبز و سياه همه چيز به هم گره خورده بود! تيرگي و روشني، سياهي و سپيدي، گريه و خنده، و در يكي از همان روزها بود كه خبري بد روي تلكس خبرگزاريها رفت! سعيد حجاريان جلوي شوراي شهر ترور شد. آن زمان من دانشجو بودم و در انجمن اسلامي دانشگاه به عنوان دبير فرهنگي فعاليت مي كردم. مثل تمام دانشجوياني كه شور (بخوانيد جَو) اصلاح جامعه را در سر مي پروراندند من نيز براي هدفي كه هنوز هم نميدانم چيست  در انجمن دانشگاه فعاليت مي كردم. 0
اسفند ماه بود و زماني كه اين خبر منتشر شد همه در تعطيلات نوروزي بوديم. اما روزنامه هاي اصلاح طلب در يك اقدامي بي سابقه در تعطيلات نوروز دست به انتشار ويژه نامه هايي زدند كه در آن دوران مرحمي بود بر دردهاي ما. دريكي از شماره هاي آن زمان روزنامه صبح امروز ويژه نامه اي ادبي منتشر شده بود كه بسيار تأثير گذار و جذاب بود. در آن ويژه نامه مثنوي بسيار زيبايي چاپ شده بود كه به زبان ساده و اما پر شبهه روزگار آن زمان ما را توصيف كرده بود. آن زمان شاعر آن شعر مشخص نشده بود اما بعدها فهميدم كه مثنوي مربوط به شاعر عزيز سبزواري حسن دلبري است. با كسب اجازه از اين شاعر گرانقدر و عزيز و به دليل علاقه وافري كه نسبت به اين اثر دارم، در آستانه 16 آذر و به سبب همخواني كه اين شعر با حال و هواي اين روزهاي ما دارد  اين اثر به ياد ماندني رو منتشر مي كنم. اميد است كه مورد قبول واقع گردد
البته در شعر چاپ شده در روزنامه صبح امروز تغييراتي داده شده بود كه من  تغييرات رو هم مي نويسم و تغييرات رو  با رنگ مشكي مشخص كرده ام. ابياتي كه با رنگ مشكي مشخص شده اند در شعري كه در صبح امروز چاپ شده بود نيامده بودند و قسمتهاي مشكي داخل پرانتز تغييراتي بود كه در متن چاپ شده در روزنامه آمده بود. نكته جالب اين مثنوي خطاب قرار دادن برخي از شخصيتهاي نظام است. كمي دقت كنيد حتما متوجه مي شويد منظور شاعر زيرك كدام شخصيتهاست
------------------------------------------------------------------------------------------
خشم اصيل
 
باز در حجم زمستانی سردی دیگر


سایه گسترد شبی دیگر و دردی دیگر



شب نفرین شده ای رایت یلدا بر دوش


شب ننگی علم کشتن فردا بر دوش



شبی آشفته شبی شوم شبی سرگشته


شبی از سردترین قطب زمین برگشته



امشب از مملکت زاغ و زغن می آیم


از لگدمال ترین سمت چمن می آیم



گفتنی ها همه راز است ولی خواهم گفت


سر این رشته(شرح اين قصه) دراز است ولی خواهم گفت



من فروپاشی ارکان وفا را دیدم


خوش ندارید ولی اشک خدا را دیدم



چه چمنها که نروئیده پریشان کردند


چه خداها(را) که فدای دو سه من نان کردند



چه لطیفان که به پیران حبش بخشیدند


چه ظریفان که به مشتی تن لش بخشیدند



همه را دیدم و بر بستر خون خوابیدم


این حکایت تو فقط می شنوی من دیدم



شهر را با دهن روزه به دریا بردند


کوزه بر دوش به دریوزه به دریا بردند



آشنا! مردی و عصمت به اسارت رفته


خم نه، پیمانه نه میخانه به غارت رفته



دیده آماج کمان است قدم بردارید


سینه تاراج خزان است قلم بردارید



تا به کی زخم زبان رخنه کند در تن مان


و به جایی نرسد خون جگر خوردن مان



کم به این ورطه کشاندند و تحمل کردیم؟


کم به ما آب ندادند ولی گل کردیم؟



کم پراکنده شدیم از دم درهای بهشت؟


به گناهی که نکردیم و قلم زود نوشت



کم تو را بر سر بازار ملامت کردند؟


کم نوشتیم و نخواندند و قضاوت کردند؟



ترک این طایفه کن حلقه به گوش دل باش


تو سلیمانی و این ران ملخ، عاقل باش



برقی این گونه که بر دوش زمین می بینی


شعله خرمن دین است چنین می بینی



آی پا بسته تن غلغله روح این جاست


پاره ای تخته بهل، هلهله نوح این جاست



به سر خانه اجدادی خود برگردید


شهر رسواست به آبادی خود برگردید



حالی از عقل درآ دشت جنونی هم هست


این طرف ورطه آغشته به خونی هم هست



فخر بازی یله کن روز نگونی هم هست


" یوم لا ینفع مالا و بننون" ی هم هست



چند فرسوده این آمد و شد باید بود


تا به کی شاهد فرسایش خود باید بود



سنگ در پای بیابان سپرت می کوبند


عده ای بی سر و پا، پا به سرت می کوبند



ننگمان است سر از باغ بدر بردن تو


از کس و ناکسشان سنگ طمع خوردن تو



مرد مگذار تو را رام و نمک گیر کنند


بر سر سفره ی گسترده ی(اربابي) خود سیر کنند



تشنه ای باش بمیر و سر این کوزه مرو


کوزه بشکن دهن روزه به دریوزه مرو



هیچ پرسیده ای ازخود که جلودارت کیست


در بیابان عطش قافله سالارت کیست ؟؟



چهره پوشی که به نام من و تو مردم کشت


مرگ موشی که فشاندیم و فقط گندم کشت



این خوارج همه را غرق ریا می بینم


بر سر نیزه نه قرآن که خدا می بینم



در شبی ننگ قلم گم شده؛ احساس که هست


در تف جنگ علم گم شده؛عباس که هست



مشت‌ها! حلقه به گوش در سندان نشوید


لقمه‌ها! این همه منت کش دندان نشوید



شعر پیراسته تقدیم فلانی مکنید


رخنه در دین خود از بیم فلانی مکنید



آلت دست فرو دست تر از خود نشوید


نردبان دو سه تن پست تر از خود نشوید



مگذارید مگس نغمه سرایی بکند


دیو در هیبت منصور خدایی بکند



ای مسلمان یل ناموس پرست خود باش


 گبر اگر می‌‌شوی افسار به دست خود باش



بذر احساس در این وادی مشکوک مریز


قیمتی درّ دری در قدم خوک مریز



این زمستان که (خزان ديده) چمن را به عرض (مرض) می‌خواند


بی سلاحی (بي سلامي) است فقط خوب رجز می‌خواند



بر حذر باش از این طایفه پیمان شکنند


میهمانان سر سفره نمکدان شکنند



پیش از افطار به مهر تو کمر می‌بندند


 خوش که خوردند به نان و نمکت می‌خندند


٭٭٭



دردها سر به هم آورده خدایا چه کنم؟


مثنوی واژه کم آورده خدایا چه کنم؟



هر بیابان زده مجنون شده یارب مددی


 قاف تا قاف جگر خون شده یارب مددی



یا بزن از لب این قوم به دل دهلیزی


یا برانگیز در این طایفه رستاخیزی



شاید این چوب سترون گل امید شود


وین شب یائسه آبستن خورشید شود
                                 از کتاب پس لرزه های عشق؛ حسن دلبری - سبزوار"

No comments:

Post a Comment